یاد : یادهائی از دوره های ...

یاد : یادهائی از دوره های ...

یادداشتهای روزانه ی وبنویس : ببین ! ، بیندیش ! ، بگو ! ، بنویس ! . ,و نیز خاطرات نویسنده
یاد : یادهائی از دوره های ...

یاد : یادهائی از دوره های ...

یادداشتهای روزانه ی وبنویس : ببین ! ، بیندیش ! ، بگو ! ، بنویس ! . ,و نیز خاطرات نویسنده

گذران اوقات فراغت در حوالی 1330 در باقی آباد طزرجان یزد


گذران اوقات فراغت در حوالی 1330 در باقی آباد طزرجان یزد


شما فرض کن تابستان 1328 یا 1329 که می گویند ایران در اوج فقر و نداری بوده است و از این نداری ها ما هم یخچال و کولر و حتی پنکه که به آن بادبزن برقی می گفتند نداشتیم و به ناچار به قول همان مردم قدیم طبق معمول سنواتی همین که مدرسه ها تعطیل می شد بار و بندیل را می بستیم و یا کمانکارهای ارتشی که تبدیل به چیزی شیسه اتوبوی شده بودند می رفتیم ییلاق به باقی آباد ، در شمال شرقی قلٌه شیرکوه که در آنجا یک باغچه داشتیم . شاید حدود سی خانوار دیگر هم می آمدند که گاهی مثل حوله چی - قدوسی ها ، پاپلی - اخوان سیگاری - مالمیری ها و... آیت اللهی ها چند خانواری بودند و باز بین این خانوارها رفت و آمد کامل برقرار .

با اینهمه در آن بیکاری و فقدان وسایل گذران اوقات فراغت هر عصر که می شد مردها که بیشترشان طول هفته در یزد مشغول بودند و وسط هفته تعداد کمتری در باقی آباد بودند جمع می شدند و اکثرا" یک کمی پیاده روی به طرف مزرعه احمدخان و گاه تا سرچشمه آن مزرعه که مالکش بیشتر زرتشتی ها بودند و نوشیدن جرعه ای از آن آب که می گفتند ، در مقابل آب باقی آباد که « سنگین » و بد گوارش است ، « سبک » و « روننده » ( ملیٌن ) است ؛ و زن ها هم « درِ خانه نشینی » .

زن ها که البته اکثر قریب به اتفاقشان هم اگر نگوئیم از خانواده های بزرگان یزد لااقل از خانواده هائی که باصطلاح دستشان به دهانشان می رسید و آبرومند تقی زاده ( به ندرت ) - دکتر معتمد ( که من به یاد ندارم ؛ امٌا بوده اند ) - حوله چی - صنیعی ( به ندرت ) - پاپلی - صدر آبادی - آیت اللهی - حاج عبدالحسین اخوان سیگاری - مالمیری - مناقب ( به ندرت ) - سلامتیان و زر افروز و مطلق و صاحب جلال و حاج علی اکبر اخوان سیگاری و زرکش و ساعدی و باباشیخ و سیٌدی و انتظاری و قدوسی ( هریازده تا به ندرت ) - و معتمدی و ... جلوی در خانه مرحوم آشیخ محمد مالمیری یا حاجی میرزا علی آیت اللهی یا حاجی محمد علی پاپلی جمع می شدند که بزرگترها محسوب می شدند به گفتگو یا گاه غیبت کردن و باصطلاح خودشان سرو پای این و آن را جفت کردن ! و حرف در آوردن . حالا بگذریم از اینکه مثلا" خانم معتمدی « مجلس گرم کن » بود و ....

ماپسران هم همینکه بالغ می شدیم و باصطلاح پشت لبمان سبز می شد و ریش توی گلویمان می آمد به دنبال مردها راه می افتادیم ؛ امٌا قبل از آن ؟ ...